کیاناکیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

کیانا دخمل خوشگل ما

بهترین روز دنیا

1392/10/24 18:07
نویسنده : مامانی
173 بازدید
اشتراک گذاری

 

روز 4شنبه 6 آذر برای آخرین بار رفتیم دکتر تا برای شنبه که زایمان داشتم دکتر من و ببینه....نوبتمون که شد رفتیم و دکتر که صدای قلبت و شنید گفت باید دوباره نوار قلب بگیری، منم خیلی خسته بودم و حالم خوب نبود گفتم اگه میشه نمیدم من که شنبه دیگه زایمان دارم اما دکترم قبول نکرد و نوار قلب و سونو نوشت.

سونو رو دادم و ولی وسطای نوار قلب گرفتن بود که حالم بد شد و بالا آوردم، دکترت سریع اومد و گوشی رو گذاشت رو شکمم و گفت ضربان قلبت ضعیفه...دیگه تا شنبه صبر نمیکنم همین الان سزارینت میکنم. منم خیلی ترسیدم یهو اصلا آمادگی نداشتم گریم گرفته بود. زنگ زد بخش زایشگاه و گفت الان یه زایمان دارم، یه ویلچر آوردن و من و بردن بالا تو راه هم بابایی رو دیدم و گفتم دارن میبرن که زایمان کنم با گریه میگفتم.

رفتم قسمت زایشگاه و یه پرستار اومد کمکم کرد و لباسم و عوض کردم و دوباره نوار قلب و ....بعد رفتم تو یه اتاق و خوابیدم رو یه تخت و منتظر برای زایمان.حدود یک ساعتی شد تا دکتر اومد پیشم و گفت آماده ای؟ گفتم آره بعد یه پرستار اومد و گفت به شوهرت زنگ بزن بیاد منم زنگ زدم به بابایی و البته قبلش مامانی اومد و دیدمش و خداحافظی کردم

بابایی رفت تو یه اتاق و لباساش و عوض کرد تا تو زایمان کنارم باشه.من و بردن یه اتاق دیگه که یه تخت وسط اتاق بود فضای اتاق اصلا ترسناک نبود خوابیدم رو تخت و پرستاری برام سرم زد بعد یه پرستار دیگه بدنم و ضد عفونی کرد........ دکتر بیهوشی که اومد من یکم حالت تهوع گرفته بودم گفت بی حسی می خوای منم گفتم آره گفت بشین و خم شو رو زانوهات بعد از کمر بی حسم کرد که اصلا درد نداشت، بعد خوابیدم و احساس کردم پاهام داغ شدن و نتونستم دیگه تکونشون بدم بعد پرستار اومد و برام سوند وصل کرد و یه پرده سبز جلوم کشیدن.......استرس

......دیگه چیزی نفهمیدم وقتی بیدار شدم تو ریکاوری بودم و گریه میکردم، پرستار و دکتر بیهوشیم اومدن پیشم میگفتن برای چی گریه میکنی؟ منم گفتم من ندیدمش دخترم و....اونا هم گفتن خوبه الان میارن می بینیش....ساعت 21:35 شب زایمان کردم و وقتی تو ریکاوری بودم ساعت 11 بود......بعد من و بردن تو بخش و مامانی و بابایی و دیدم و کلی خوشحال شدم...بعد هم یه ساعت بعدش تو رو آوردن و تموم زندگیم و بهم دادن

باباییمیگه تو اتاق زایمان تو رو گذاشتن تو بغلم و من بوست کردم ولی من یادم نمیاد.....دکترت بابایی رو دعوا کرده بود که اگه میرفتین و نوار قلب نمیدادین الان شما خدایی نکرده پیشمون نبودی....شما آخه پی پی هم کرده بودی عزیز دلم و البته بند ناف هم از دو جا گره خورده بوده

دست خانم دکتر مصدق درد نکنه که با پیگیریش باعث شد شما الان چراغ خونمون باشی

خدایا شکرت به خاطر فرشته نازنین و دوست داشتنی که به ما دادیقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بابای ملیسا
24 دی 92 20:48
ضمن عرض سلام و تبریک بخاطر وبلاگ زیباتون ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای جدیدش به روز شد . خیلی خوشحال می شیم اگر با قدمهای سبزتون ، کلبه کوچیک و مجازی ملیسا رو منور کنید و با گذاشتن یک یادگاری ، حتی بسان یک کلمه ، خاطرات ملیسا رو زیباتر و جادانه تر کنید. منتظر حضور گرم شما هستیم .
مامانی
پاسخ
سلام ممنونم و حتما سر میزنم
مامان مهدی کوچولو
7 اردیبهشت 93 23:42
سلام عزیزم ماشااله چه دختر نازی دارید خدا حفظش کنه عزیزم یه سوال داشتم اگر جواب بدی لطف میکنی شما کدوم بیمارستان زایمان کردید تو کدوم شهر?
مامانی
پاسخ
سلام خانمی....ممنون عزیزم....تهران و صارم گلم